فابل های طنزآمیز

 

((داستان سگ)) ـ مارتین لوتر

روزی یک سگ در حالی که یک تکّه گوشت را به دهان گرفته بود در کنار رودخانه می دوید. وقتی سگ ، سایه ی گوشت را در آب دید گمان کرد که آن هم گوشت است و به سویش حمله برد تا آن را بگیرد ، امّا وقتی دهانش ر باز کرد ، تکّه گوشت افتاد و آ ب آن را برد و سگ هر دو را از دست داد:هم تکّه گوشت را و هم سایه را .

 

((حدّ خود را بشناس)) – بهارستان جامی

شتری و درازگوشی  با هم می رفتند. به کنار رودی رسیدند. شتر به میان آ ب رفت. وقتی وسط رودخانه رسید، آب تا نزدیک شکم او بود. فریاد زد :« دوست من ، جلو بیا و نترس! عمق رودخانه زیاد نیست . آب فقط تا شکم من می رسد !»

درازگوش گفت:«راست می گویی. امّا از شکم تو تا شکم من تفاوت بسیار است. آبی که به شکم و نزدیک شود ، از پشت من خواهد گذشت.»

 

(( هیچ کس از سکوت رسوا نمی شه)) – ایزوپ

روزی خری ، پوست شیری روی خود انداخت و با افتخار به جنگل رفت و با بلندترین صدای ممکن شروع به عرعر کرد تا حیوانات را بترساند. همه ی حیوانات ترسیدند و فقط روباه نترسید بلکه آرام کنار خر آمد و با طعنه گفت:«عزیزم من هم ازت می ترسیدم اگر که صدای عرعرت را نمی شناختم.  تو یک خری و خر باقی خواهی ماند!»

 

((سگ و نان و بیابان)) – بهارستان جامی

سگی از بهر یافتن طعمه ای بردرِ دروازه ای ایستاده بود . دید قرصی نان ،گَردان گَردان از شهر بیرون آمد  و روی به صحرا نهاد . سگ به دنبال نان روان شد و آواز داد:« ای قوت تن و قوّت روان و آرزوی دل و آرام جان!به کجا می روی و رو به که آورده ای؟»

نان گفت:«در این بیابان با جمعی از گرگ ها و پلنگ ها آشنایی دارم، به دیدار ایشان می روم.»

سگ گفت:« مرا مترسان که اگر به کام نهنگ و دهان شیر روی ، هم چنان در پی تو خواهم بود!»