روزی روزگاری بود مرد مهربانی با گوسفند و مرغ و خروس ویک الاغ سگی درجنگلی زندگی می کردند سگ باوفا بود و وظیفه ی او محافظت از حیوانات دیگر بود و اجازه نمی داد حیوانات درنده ی جنگل مثل گرگ و روباه و.... به آنها حمله کنند.

یک روز هم که گرگ و روباه قصد حمله به آنها را داشتندسگ با درایت توانست آنها را متواری کند . اما مرد الاغی داشت که خیلی سست و از خود راضی بود و کارش این بود که نمک هایی که مرد از راه تجارت به دست می آورد به شهر ببرد و آنها را بفروشد. در میان راه یک رودخانه بود که هر موقع الاغ به این رودخانه می رسید خود را داخل آب می انداخت تا همه ی نمک ها آب شوند . کار هر روز الاغ این بود و ضرر زیادی به مرد می رساند مرد روزی تصمیم گرفت تا درسی به الاغ بدهد تا از کارهای خود عبرت بگیرد به جای نمک پنبه داخل خورجین گذاشت و همین که الاغ به رودخانه رسید خود را داخل آب انداخت به گمان اینکه بارش سبک شود و غافل ازاینکه بارش سنگین تر خواهد شد و الاغ دیگر نتوانست از جای خود بلند شود و مرد الاغ را آنجا رها کرد و رفت.


                       نویسنده انشا: نجات الله جعفری

                       مدرسه شبانه روزی تندگویان

                            دبیر: محمد اقتداری