به نام خالق یکتا

من یک روزتصمیم گرفتم با دوستانم برای بازدید به یک جنگل برم . وقتی به جنگل رسیدیم وارد آن شدیم هنوز هیچ راهی را نرفته بودیم که همدیگر را گم کرده واز هم فاصله گرفته بودیم .جنگل آن قدر تاریک بود که جلوی خود را نمی دیدم صدای عجیبی همه جا را فرا گرفته بود نوری از یک سمت به طرف من می آمد من که نمی دانستم باید چکار کنم خواستم که برگردم امّا پشت سر من راه برگشتی وجود نداشت چون همه جا پراز بوته های خار دار بود من ناچار به راه افتادم تا نگاه کردم خود را در قصری با شکوه وزیبا یافتم که میزهای آن از طلا بود وتخت خواب های گرم وراحتی وجود داشت من که خیلی خسته بودم بر روی یک تخت خواب دراز کشیدم برای چند لحظه به خواب فرو رفتم وقتی بیدار شدم گرسنه بودم ولی در آن قصر هیچ کسی وجود نداشت هنوز از فکر گرسنگی بیرون نرفته بودم که ناگهان میز غذایی ظاهر شد من از غذا و آب خنک وگوارا نوشیدم وبرای جست وجوی چیزی به بیرون قصر رفتم  در آنجا درشکه هایی را دیدم که بدون اسب حرکت می کردند ودرختانی پر از میوه را دیدم که انگار از من می خواهند از آن میوه ها بخورم که چشمم به تپّه ای پر از گل افتاد که میان آنها یک گل ارغوانی کوچک وجود داشت آن گل را چیدم صدای غرّش بلندی بر- خاست وناگهان یک هیولا در مقابل من ظاهر شد وبدنی پر از مو وپنجه های بزرگ داشت در همان لحظه به خاطر وحشت زیاد بر روی زمین افتادم وقتی بر خواستم هنوز چهره ی عجیب او در ذهنم مانده بود .گل ارغوانی کوچکی را دیدم که در آن حوالی افتاده افتاده بود آن را برداشتم وبه سوی تپّه حرکت کردم از ترس اینکه یک بار دیگر چهره ی وحشتناک اورا ببینم آن را سر جایش بردم تا خواستم آن را بکارم از دستم افتاد با تعجّب دیدم که با نیروی سحر آمیزی سر جایش کاشته شد من دوباره به سمت جنگل حرکت کردم انگار یکی از راه دور هوای من را داشت و مرا راهنمایی می کرد تا این که صدای دوستانم را شنیدم که مرا صدا می زدند به طرف آنها رفتم وآنها را یافتم وقتی از جنگل بیرون آمدیم به طرف خانه حرکت کردیم در راه خانه اتّفاق هایی که برای من رخ داده بود را برای دوستانم تعریف کردم واز این که سالم به خانه باز گشته بودیم خوش حال بودیم

پایان

محمّد حیدری نیا کلاس دوّم راهنمایی شبانه روزی امام جعفر صادق(ع) برنطین

مورخ:25/10/91