««جبرییل چه گفت»»؟؟؟
شخصی ادعای پیامبری کرد. او را پیش خلیفه بردند. خلیفه گفت:« مغز این مردک مفلوک از گرسنگی خشک شده است. او را ببرید و هر روز غذاهای خوب و شربت های گوارا بدهید. بر تنش نیز لباس های نرم و زیبا بپوشانید. باشد که بهبود یابد و دست از گزافه گویی بردارد.»
مرد را بردند و چنان کردند که خلیفه فرموده بود. مدتّی گذشت . روزی خلیفه از او یاد کردو پس گفت تا او را بیاورند. آن گاه پرسید:«آیا هنوز جبرییل نزد تو می آید»؟
مرد گفت:«آری»
خلیفه بسیار متعجب شد و گفت:«با تو چه می گوید»؟
مرد گفت:«می گوید جای بسیار نیکویی نصیبت شده است . هیچ پیامبری در چنین ناز و نعمتی نبوده است. فرمان خداوند این است که تا آخر عمر آن جا بمانی و بیرون نروی»!!!!


««قلیه»»
از شخص شکم چانی پرسیدند:«(قلیه ) را با (قاف) می نویسند یا با(غین)؟»
گفت :«من فقط می دانم که قلیه را با گوشت می پزند و بسیار هم خوشمزه است»!!!!


««داستان حضرت یونس»»
پدر«جحی» سه ماهی بریان خرید و به خانه برد. زنش را صدا کرد و گفت:«زودتر سفره را بینداز . تا جحی از راه نرسیده لست،باید ماهی ها را بخوریم!»
زن سفره را انداخت و به خوردن مشغول شدند. ناگهان جحی از راه رسید و در زد. پدر و مادرش دو ماهی بزرگ را زیر تخت پنهان کردند و ماهی کوچک را بر سفره باقی گذاشتند. جحی ماجرا را از سوراخ در می دید. مادر در را باز کردو گفت :«بیا که امروز ماهی بریان داریم»
جحی بر سر سفره نشست. پدر گفت:«پسرم، تاکنون قصه ی حضرت یونس را شنیده ای؟»
جحی گفت:«قصه ی یونس را باید از ماهیان پرسیذ. بگذار از این ماهی کوچک سؤال کنم»
پس سر پیش برد و گوش خود را به دهان ماهی چسباند. آن گاه گفت:«ماهی می گوید من در زمان یونس پیامبر ، کوچک بوده ام و ماجرای او را به یاد نمی آورم. باید داستان را از دو ماهی بزرگ تر - که زیر تخت هستندـ بپرسید»!!!!

««کاسه ی عسل»»
کودکی بود که در دکّان خیاطی شاگردی می کرد . روزی استادش کاسه ی عسلی به به دکّان آورده بود. وقتی استاد خواست به دنبال کاری برود، به شاگردش گفت:«در این کاسه زهر است. مواظب باش از آن نخوری که هلاک می شوی.»
گفت :« مرا با این کاسه چه کار است؟!»
وقتی استاد رفت، شاگرد پارچه ای برداشت و به بازار برد. با آن نانی خرید و تمام عسل را با آن نان خورد. استاد برگشت و دنبال آن پارچه می گشت.
شاگرد گفت:« مرا مزن تا راست گویم. وقتی من به خواب رفتم،دزدی آمد و پارچه را برد. بعد از آن بیدار شدم ، ترسیدم که تو مرا بزنی. پس تمام زهر را خوردم تا راحت شوم. امّا هنوز زنده ام و سرانجام کار را نمی دانم»!!!!

««گروگان»»
در خانه ی «جحی» را کندند و دزدیدند. او هم رفت و درِ مسجدی را از جا کند و به خانه برد.
گفتند:« چرا چنین کردی و درِ خانه ی خدا را کندی؟»
گفت:« خدا مب داند که چه کسی درِ خانه ی مرا دزدیده است. هر وقت دزد را به من بسپارد، من هم درِ خانه اش را پس می دهم»!!!!
 

««مرگ و زندگی»»
خسیسی مرغ بریانی را سه روز در سفره نگه داشته بود و به آن دست نمی زد. ظریفی حال او او را دید و گفت:«گویا عمر این مرغ بعد از مرگش بیش تر از زمان حیاتش باشد»‍‍!!!!