فابل(داستان حیوانات)
« یا حی القیوم »
فابل(داستان حیوانات) «قصه ی لاک پشت و میمون» منبع:کلیله و دمنه
در جزیره ای سرسبز و خرّم و آباد،روی در خت انجیری که کنار ساحل قرار داشت ،میمون پیری زندگی می کرد . او روزها روی در خت انجیر می نشست و از میوه ی آن می خورد. تا این که یک روز،لاک پشتی از راه رسید و زیر سایه ی انجیر به استراحت پرداخت.میمون که مشغول چیدن انجیر بود،دانه ی انجیری از دستش رها شد و در آب افتادومیمون از صدای برخورد انجیر با آب خوشش آمد،پس چند بار دیگر دانه های انجیر را در آب انداخت .
لاک پشت که می دید انجیر ها بر روی سطح آب شناور است،آن ها را بر می داشت و می خوردو خیال می کرد که میمون آن ها را برای او می اندازد.لاک پشت با خود فکر کرد که میمون به این مهربانی حتماً دوست خوبی برای او می شود .پس میمون را صدا کرد و از او خواست ،هم صحبت شوند.
میمون که مدت ها تلخی وتنهایی را تحمّل کرده بود،به گرمی از سخن وپیشنهاد او استقبال کرد .
به زودی دوستی پایدار و دلپذیری میان آن دو برقرار شد.مدت ها گذشت و لاک پشت ،همان جا ماند و جفت او از غیبت طولانی مدّت او نگران شد .و با لاک پشت دیگری ،درددل کرد و مشکل خود را با او در میان گذاشت .دوستش به او گفت :«اگر مرا به غیبت و عیب جویی متّهم نکنی ،به تو خواهم گفت اکنون شوهرت کجاست .»
لاک پشت نگران در پاسخ گفت:«ای خواهر جان،من هیچ شک وبدگمانی نسبت به تو ندارم.اگر چیزی می دانی بگو و مرا از نگرانی نجات بده.»دوستش گفت:«شوهرت با میمونی دوستی گرم و صمیمانه به هم زده و هم نشینی با او را به تو ترجیح داده. گریه و زاری و غصه خوردن ،فایده ایی ندارد. باید برای این مشکل راه حلّ اساسی پیدا کنی.»
آن دو بعد از مشورت و فکر ،به این نتیجه رسیدند که بهترین راه ،از بین بردن میمون است.پس لاک پشت ماده خودر ا به مریضی زد و از هم همسرش به وسیله ی پیکی ،خواست تا به بالینش بیاید.وقتی خبر به او رسید،از میمون اجازه خواست تا چند روزی به خانه اش برود و سری به خانواده اش بزند.
وقتی به خانه اش آمدوهمسرش را دربستر بیماری دید.از این که از حال همسرش بی خبربوده ناراحت شدو با مهربانی و دلجویی تلاش کرد،دل او را به دست آورد .واز همسرش خواست او را ببخشد. اما لاک پشت مادّه لب از لب باز نکرد و اهمیّتی به حرف های شوهرش نداد.پس به ناچار نزد دوست همسرش رفت و از او کمک خواست.لاک پشت دوست، که دید نقشه یشان گرفته ، خود را به ناراحتی زدو گفت :«همسرت از زندگی نا امید شده زیرا به بیماری بدی مبتلا شده، و داروی درد او در این جا یافت نمی شود و تورا برای آخرین دیدار به بالین خود فرا خوانده است .از آن گذشته کسی که امیدی برای زنده ماندن ندارد چه حرفی برای گفتن دارد؟ »
لاک پشت بیچاره با ناراحتی گفت:«این چه بیماری است که دوای آن ،این جا پیدا نمی شود؟»او جواب داد که:«بیماری همسرت، نوعی بیماری خاصّ زنان است و علاجش ،تنها «دل »میمون است. اگر می توانی دوای درد همسرت را پیدا کن.»
لاک پشت بیچاره به فکر فرو رفت و مدّت ها با خود اندیشید.اما به هیچ نتیجه ای نرسید جز این که با حیله ای دوست میمونش را به دام اندازد تا «دل »او را برای علاج بیماری همسرش به چنگ آورد.او بعد از این که خود را راضی به این کار کرد،پیش میمون برگشت.و به او گفت :«آن قدر دوری از تو برایم غیرقابل تحمّل بود که نتوانستم بیش تر از این پیش خانواده ام بمانم. حالاهم از تو می خواهم به خانه ام بیایی تا تو را با خانواده ام آشنا کنم .»
میمون تشکر کرد و گفت :«من هم خیلی از تنهایی خسته شده ام و دوست دارم با تو به خانه ات بیایم.ولی نمی توانم در دریا سفرکنم. »لاک پشت جواب داد:«غصه نخور،من تو را روی پشتم سوار می کنم و به محلّ سکونتمان می برم.»پس او را بر پشتش گذاشت و به طرف خانه روانه شد.
وقتی به وسط دریا رسیدند.لاک پشت به خیانتی که می خواست بکند، فکر کردواز ناراحتی،شروع کردبه حرف زدن باخودش. میمون که متوجه شد به او گفت :«آیا ناراحتی داری که این گونه به فکر فرو رفته ای و با خودت حرف می زنی؟»
لاک پشت گفت:«راستش را بخواهی همسرم بیمار است و من نگرانم که او نتواند به خوبی از تو پذیرایی کند و من شرمنده ی تو شوم.»میمون گفت: «من از تو توقّع زیادی ندارم.پس خودت را با این حرف ها ناراحت نکن.»
لاک پشت چیزی نگفت و به راه خود ادامه داد.امّا پس از مدتی دوباره همان فکرها به سراغش آمد و او را به خود مشغول کرد.میمون که او را غرق در تفکّر دید گفت:«گمان کنم مشکل بزرگی داری که حال و روزت این گونه شده . چرا راستش را به من نمی گویی ؟ ما با هم دوستیم .نباید دردت را از من پنهان کنی .بگو شاید بتوانم مشکلت را حل کنم.»
لاک پشت گفت:«مشکل من بیماری همسرم است ، و مهم تر از آن دارویی است که برای معالجه ی او تجویز کرده اند .»
میمون پرسید: «مگر دارویش چیست؟»
لاک پشت گفت: «دل میمون»
تا میمون این را شنید ؛ دود از کله اش بلند شد و جهان پیش چشمش تیره شد. با خودش گفت:«دیدی چگونه فریب خوردم و خودم را در گرداب نابودی و فنا انداختم» پس چاره را در آن دید که که با حیله ای از دست این دوست ریاکار خلاص شود . برای همین با خونسردی به لاک پشت گفت: «درمان همسر تو برای من خیلی آسان است ، زنان ما هم بعضی وقت ها به این بیماری مبتلا می شوند و ما هم دل خود را به آن ها می دهیم و اصلاً مشکلی برایمان پیش نمی آید. امّا من الان دل خود را در خانه گذاشته ام، تا از دست غصه ها راحت شوم.»
لاک پشت با تعجب پرسید :«چرا دل خود را جا گذاشته ای ؟»
میمون گفت:«ما میمون ها عادت داریم وقتی به دیدن دوست عزیزی می رویم ،چون دل جایگاه غم و اندوه است ،آن را درخانه می گذاریم تا از دیدن دوست عزیز خود لذّت کامل ببریم. حالا هم چاره ای نداریم جز این که برگردیم تا من دل خود را بردارم و با هم پیش همسرت برویم و او را معالجه کنیم»
لاک پشت حرف او را باور کرد و به سرعت به طرف خانه ی میون برگشتند.به محض رسیدن ،میمون به بالای بلندترین درخت پرید. لاک پشت هر چه منتظر ماند خبری از آمدن میمون نشد. پس او را صدا زد و دلیل تأخیر را پرسید. میمون خندید و با صدای بلند گفت:«من میمون با تجربه ای هستم و سرد و گرم روزگار را چشیده ام. فهمیدم که قصد گول زدن مرا داشتی تا دلم را به خاطر مداوای زنت از سینه ام بیرون بیاوری و مرا به کشتن دهی. آری من از تو باهوش تر و باتجربه ترم. دیگر هیچ دوستی بین ما نیست تمام آن خوبی ها و مهربانی ها را فراموش کن و از این جا برو» .
لاک پشت که دید،تیرش به سنگ خورده و نمی تواند دل میمون را برای همسرش ببرد؛به دریا زد ،تا غصه ی از دست دادن دوستی عزیز را به دریا بسپارد.و به سوی خانه اش حرکت کرد .
« اسلامی»
با سلام وعرض ادب خدمت همکاران گروه ادبیات فارسی متوسطه دوره اول شهرستان رودان.